سلام
من خيلي وقت ها از دست خودم خسته ميشم. بيشتر از چيزهاي ديگه. ترسم از اينه كه يه جورايي زندگي كنم كه سريال زندگيم سه ريال هم نيرزه. از اين كه روز واقعه نتونم سرمو بلند كنم.
اما سكانس دومتون:
خداوند به داود فرمود اي داوود برو به كساني كه از من فرار كرده اند بگو گر مي دانتيد چقدر دوستتان دارم و چه كرها برايتان انجام ميدم هر لحظه از شدت عشق به من جان مي داديد
ممنون