پيام
+
بعضي ها خيلي سريع از روي آتش رد مي شدند ... نوبت من که شد، نگاهم به زبانه ي آتش افتاد، تمام وجودم را ترس گرفت، پاهايم سست شد، بدنم يخ کرد و ميخکوب شدم ... دو نفر گويا زير کتف هايم زدند و مرا به جلو بردند ... آشکارا مي لرزيدم خودم را به عقب کشيدم و به حالت التماس و با اشک گفتم:" تروخدا نه ... خواهش مي کنم!" ... بدون توجه به التماسم ، من را به روي آتششان هُل دادند ... حالا روي پل صراط بودم...

*سرفرازباشي ميهن من*
89/12/24
کوچه بنے هاشم
کاش گذر از آتش در روز آخر دنيا به راحتي گذر از آتش در چهارشنبه آخر سال بود ....
کوچه بنے هاشم
تا به حال ، به حال خودمان در آن روز فکر کرده ايم؟
*سرفرازباشي ميهن من*
... :((