پيام
يک نفس عميق✿
90/3/19
کوچه بنے هاشم
براي اولين بار كه روسري سر كردم و به مدرسه رفتم، خوشحال بودم، روز اول شروع كلاسها بود. فكر ميكردم وقتي دوستانم مرا ببينند، خيلي خوشحال خواهند شد. وقتي سوار سرويس اتوبوس شدم، همه با ديدن من ساكت شدند و خيره خيره به من نگاه كردند. سكوت عجيبي حاكم شده بود. خيلي ترسيدم. از برخورد آنها مات بودم. راننده به من گفت: «يا بنشين، يا برو!»
در اتوبوس هنوز باز بود. يك لحظه به ذهنم رسيد كه فرار كنم و بروم،
کوچه بنے هاشم
ولي بعد با خودم گفتم: «فردا و پسفردا و روزهاي آتي را چه كنم؟ بالاخره كه بايد با اين پوشش به مدرسه بروم.»
از خدا كمك خواستم كه بتوانم به صندلي آخري كه خالي بود برسم و بنشينم، ولي حس كردم پاهايم خيلي سنگين شده است. ناگهان پسري گفت: «به او نگاه كنيد! به سرش پارچه بسته و آمده به مدرسه.»
و همه شروع كردند به خنديدن، بعد هم به طرفم آشغال پرت كردند و رويم آب دهان ريختند.
کوچه بنے هاشم
... نميگويم خدا ما را آزمايش نميكند، چهطور ميشود ما را آزمايش نكند و به بلايا دچار نسازد؛ در حاليكه خدا حضرت زهرا(س) را كه بهترين زنان عالم است، آزمايش كرده است و چهقدر ايشان مشكلات داشتند و چهقدر سختي و درد كشيدند. پس زندگي، بيخطر و مشكلات نميشود، ولي آن كسي راه نجات را مييابد و در اين آشفتگيها آرامش خواهد يافت و همه چيز را زيبا ميبيند كه به سمت اسلام واقعي برود، نه اسلام نفس