پيام
+
نيمه هاي شب بود که فهميدم ديگر عمرش به دنيا نيست، به سختي نفس مي کشيد، حالش خيلي بد شده بود ، مرتب پايش را به زمين مي کشيد ... دست هاي يخ کرده اش را گرفتم بلکه آرام شود ... اشک در چشمانش حلقه زد ولي توان حرف زدن نداشت ، آرام گفتم:" ببخش که قدر تو را نداستم، چقدر زود دير شد..." اشک روي گونه هايش قل خورد و پايين افتاد ... صداي نقاره ها که آمد، هشتادونه از پيش ما رفته بود ... حالا نوبت نود بود ...!

دكتررحمت سخني Dr.Rah
89/12/26
کوچه بنے هاشم
گاهي چه زود دير مي شود ... !
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید