شبکه اجتماعی پارسی زبانانپارسی یار

پيام

+ نيمه هاي شب بود که فهميدم ديگر عمرش به دنيا نيست، به سختي نفس مي کشيد، حالش خيلي بد شده بود ، مرتب پايش را به زمين مي کشيد ... دست هاي يخ کرده اش را گرفتم بلکه آرام شود ... اشک در چشمانش حلقه زد ولي توان حرف زدن نداشت ، آرام گفتم:" ببخش که قدر تو را نداستم، چقدر زود دير شد..." اشک روي گونه هايش قل خورد و پايين افتاد ... صداي نقاره ها که آمد، هشتادونه از پيش ما رفته بود ... حالا نوبت نود بود ...!
خطا در آدرس عکس
گاهي چه زود دير مي شود ... !
برای مشاهده پیام های بیشتر لطفا وارد شوید
vertical_align_top