معشوق به عاشق گفت چه قیمتی را برای عشقت می دهی ، عاشق گفت همه چیزم را ، معشوق گفت فرزند برادرت را می خواهم ، عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم ، معشوق گفت کم است برادرت را می خواهم ، عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم ، معشوق گفت کم است فرزند کوچکت را می خواهم ، عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم ، معشوق گفت کم است جوان برومندت را می خواهم عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم ، معشوق گفت زینبت را ، تمام زندگیت را می خواهم ، عاشق گفت او را به لبخند رضای تو بخشیدم. معشوق گفت لبخند رضای خودم را به تو بخشیدم !
***************
همه شهر دور او را حلقه زده بودند ، و هر کس قیمتی می گفت و کنار می رفت و نفر بعد سعی می کرد قیمتی بیش از او بگوید ، سر و صدای تعیین قیمت، تمام شهر را پر کرده بود ، یکی از میان جمع فریاد می زد دو کیسه طلا دیگری می گفت چهار کیسه طلا یکی می گفت هم وزن او را طلا می دهم قیمت گذاری ادامه داشت ، تا اینکه پیرزنی از راه رسید و دلش ، حسرت او کرد ، در میان های هوی مردم فریاد زد دو کلاف نخ! جمعیت متعجب با تمسخر به سوی او بازگشت ، پیرزن گفت : هر چه گشتم بیش از این در خانه ام نبود برای خرید یوسف بدهم ، تمام زندگی ام همین است! ... یوسف را فروختند ، نه به دو کلاف نخ بلکه به قیمت تمام زندگی پیرزن ، چون او گرانترین قیمت را گفت.
****************
گفتم لبخند رضایت را به من هم می فروشی ، لبخند زدی ، گفتی چه داری؟ گفتم من نیز تمام زندگیم را برای لبخندت می دهم ، لبخند زدی گفتی : از تو این همه نمی خواهم فقط عاشق من باش تا راه را بیابی و گم نشوی گفتم عاشقت هستم ، راه را نیز یافته ام ، لبخند زدی ..... چندی گذشت ،راه را گم کردم و در بیراهه ها، عشق به تو را نیز فراموش کردم . گفتم کمکم کن ، لبخند زدی، مرا به راه بازگرداندی .... اما چه فایده ؟! گفتم ای کاش در همان بیراهه ها عذابم می کردی، گفتم شیرینی عذابت برایم آسان تر بود، چون بعد از آن امید به لبخند رضایتت داشتم ، گفتم مرا بازگرداندی که به من بگویی چقدر ضعیف و حقیرم! گفتم:قبول، من حتی آن دو کلاف را هم ندارم ! من برای خرید لبخند رضایتت از خودم هیچ ندارم، هیچ!! لبخند زدی و گفتی از تو فقط همین را می خواستم تمام زندگی تو همین بود .
آخر چطور می شد صحبت از یاران حسین کرد اما از حسین ننوشت و از علی اکبر او نگفت . چطور می شد از کربلا سخن گفت اما از زینب هیچ حرفی به میان نیاورد . آری این بی عدالتی محض بود ، اما چه کنم که دستانم می ترسند و قلم و کاغذ تاب نوشتن ندارند. بگذار از عشقهای ساده تر بنویسم و تو انگار کن من از آنهمه مصیبت همین را شنیده ام : ********* آفتاب سوزان تر از همیشه بود و عطش بیش از گذشته بیداد می کرد. از چهره ی حسین (ع) می شد تمام ماجرای غربت را فهمید. حسین(ع) آرام و قرار نداشت هر لحظه بر بالای بالین یکی از صحابه اش می رفت تا آخرین نفس دنیایشان را بر زنوان خورشید بگذرانند. وه که چه وداع دلنشینی، آخرین وداع یاران آفتاب با آفتاب و چه کسی بود که آرزوی چنین وداعی را پیش از وصال نکند؟ غلام سیاه روی حسین هم از دور نظاره گر این لحظات عاشقانه بود ، مگر او دلش برای چنین وداعی پر نمی کشید ؟ نگاهی از سر نیاز به آسمان کرد و شاید در همان نگاه ملتمسانه نجوایش را باخدا کرد: خدایا به من مگو که سیاهی ، آری سیاهم اما یک عمر حسرت چنین روزی را کشیده ام، روزی که فدای یوسف فاطمه شوم روزی که دنیایم را بر زنوان او خاتمه دهم ، به من مگو که تو لایق نیستی ....
دلش را به دریا زد و به پیش معشوقش رفت تا از او اذن مست شدن در رکابش را بگیرد ، اما مهربانی حسین تاب دیدن زخم بر پیکر یارانش را نمی داد، رو به غلام گفت : تو آزادی برو ، برو و زندگی کن، روزگار عافیت با ما بودی امروز لازم نیست به خاطر ما به بلا دچار شوی . غلام دلش شکست :آقاجان کجا بروم ؟ ،اشک بر صورت سیاهش غلت خورد، آیا سیاه و بد بویم ؟ آیا قابل نیستم ؟ "لا و الله لا افارقکم حتی یختلط هذا ادم الاسود مع دمإکم" بخدا دست از شما بر نمی دارم تا اینکه خون سیاهم با خون شما آمیخته شود. سپس نگاه عاشقانه ای به صورت حسین کرد و حسین فاطمه که تاب نگاههای عاشقانه را ندارد .....
راهی میدان شد و رجز خواند چه رجز خواندی و جنگید چه جنگیدنی، تا اینکه بر زمین افتاد بمانند دیگر اصحاب حسین ، یاد وداع یاران آفتاب با آفتاب افتاد خواست به رسم دیگران حسین را صدا بزند تا آخرین لحظات قبل از وصالش را چشم در چشم خورشید بگذراند ، اما یاد سیاه بودنش افتاد ، یاد بد بو بودنش ، یاد هیچ نبودش. بار دیگر به آسمان چشم دوخت دلش هوای آفتاب کرده بود اما ادب کرد و هیچ نگفت فقط به آسمان خیره شد. ناگهان احساس کرد دستی سر او را بالا می آورد ، آفتاب بود با همان چهره زیبایش آفتاب بود با همان چهره ی معصومش ، به رسم دیگر اصحاب سرجون بن حوی را روی زانوانش گذاشت؛ نه ! به رسم علی اکبر صورت به صورت جون شد ، جون دیگر در این دنیا نبود و حسین برای عاشق سپید رویش این گونه دعا کرد: اللهم بیض وجهه و طیب ریحه و احشره مع الابرار و عرف بینه وبین محمد و آل محمد
نیمه شب یازدهم دیدند پیکری چون نقره می درخشد و بوی مشک می دهد ، او همان غلام سپید روی حسین بود که حسین برایش دعا کرده بود: خدایا صورتش را سفید و نورانی کن و بدنش را خوشبو بگردان .....
*********
خواستم بگویم آقا جان من هم چون جون سیاه روی تو ، من هم دوست دارم لحظات آخر عمرم تو بر بالاین من باشی ، من هم با تمام سیاهیم دوست دارم در رکاب تو باشم ؛ یاد سکوت و نگاههای عاشقانه جون افتادم ..... آخر یوسف فاطمه تاب نگاههای عاشقانه را نداشت .....
هرکه را اسرا حق آموختند / مهر بستند و دهانش دوختند.
پ.ن : شهادت جون را به گونه های مختلف شنیدم، بعضی مقاتل قمستهایی از این نوشته را منتسب به غلام دیگر اباعبدالله (غلام ترک) نقل کرده اند. قمستهایی از نوشته صرفا زبان حال است.
اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم، اما این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی. پیاله ام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه ای دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی. هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی . اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم .
آخرین دست نوشته ی دانشجوی شهید ناصر باغانی
تفحص:
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 10
کل بازدید: 204496
رتبه سوم در پنجمین طرح ملی وبلاگ نویسی بوی سیب، رادیو معارف
ح) کلیه حقوق مطالب نزد خدا محفوظ است. بازنشر به هر نحو آزاد
کیف اشتیاقی بهم
شوقا الی رویتک
فاصله تا کربلا
داستان کربلا را بخوان
و ما ادرائک ما لیلة القدر
استقبال
مَن مِثلُک ...؟
کاش شیعه نباشی رمیله
طا را میم الف ح، فقط زود برگرد!
ریز یادواره ها
ما عند الله
ریزواره های کوچه
از دست برفت
فکر کن چه نتهاست