چقدر به او تشر زدم که خاموش باش تو نباید هوسی کنی ، چقدر او را متهم کردم که ای دل تو نباید از آنچه من می خواهمش ببری؛ نباید به آنچه من نمی خواهم ببندی! و چقدر او آرام زانوانش را بغل می گرفت و از گوشه ای مرا به نظاره می نشست. سخنش درد می شد و برای احدی دردش را نمی گشود!
اما آن شب که به دلم اجازه دادم تا کمی لب بگشاید، از کلام بی کلامش شنیدم که چقدر اشتباه می کردم، او هیچ گاه هوس بدی نداشت، دوست نداشت لحظه ای از معبودش از همه ی هستیش جدا شود، دلم عاشق و شیفته ی خالقش بود، دوست داشت تمام وجودش را پر کند از خدا و فقط خدا ... مشکلش فقط این بود که کودکانه عاشق بود، نمی خواست فکر کند، نمی خواست بداند عاقبت داستان عاشقیش چه می شود! .... چقدر معصومانه بود نگاه های او، چقدر عاشقانه بود صداقت او، چقدر دلنشین بود سخنان او، و چقدر من نمی فهمیدم حرف ها و کارهای این عرش از کُل ارض خدا را ....
****************
... از بالای تپه ها به میدان زیر پایش نگاه کرد؛ دیگر همه رفته بودند. علی اصغر را آن سمت سیراب کرده بودند، به مشک عباس آن جا رشک برده بودند، گل لیلا را در میانه ها پرپر کرده بودند و حالا .... و حالا عموی نازنینش حسین میان انبوه جمعیت محاصر شده بود .... دستش را گرفته بودند که بماند؛ بماند و پرپر شدن حسین را هم ببیند، بماند و دنیای پس از عمو را هم تجربه کند .... اما میانه های رزم ناگهان او هم کودکانه عاشق شد، دستش را کشید و به سمت حسین دوید. نمی دانم! شاید می خواست بازهم گرمای آغوش حسین را میانه ی جنگ تجربه کند، شاید هم فکر کرد برود عمو را از دست دشمن نجات دهد. نمی دانم! شاید هم اصلا به هیچ چیز فکر نمی کرد فقط عاشقانه می دوید و پشت هم فریاد می زد : "به خدا از عمویم جدا نمی شوم ! " .... آمد تا رسید به آغوش حسین .... خدای کربلا را هم که می شناسی تا به آغوش عمو رسید، دست یک شمشیر زن را بلند کرد تا آرزوی کودکانه عبدالله را همان جا محکم برآورده کند .... عبدالله بن حسن دیگر از حسین جدا نشد.
راستش را بخواهی، دلم آن شب کودکانه سخن می گفت. نه مثل عقلم، عالمانه! کودکانه مثل عبدالله بغض می کرد و به دنیا و عقل که دستش را گرفته بودند می گفت: "رهایم کنید بگذارید بروم .... خسته ام از بس که شیرین سهم دیگران شد و تلخی سهم من، دلگیرم از بس همه رفتند و من ماندم ... ای عقل دست از دلم بردار بگذار کودکانه عاشق بشوم. زندگیم خراب می شود، بگذار بشود. دنیایم نابود می شود، بگذار بشود! دیگر نمی خواهم به عاقبت داستانم فکر کنم. فقط می خواهم عاشق باشم .... خسته ام آنقدر که از بالای تپه های عشق، وفای عشاق را دیدم، سوختم و تو دستم را گرفتی که بمان! بمانم در این دنیا که چه بشود؟ ... مرا می کشند بگذار بکشند، می خواهم کودکانه بروم در آغوش حسین تا از او حمایت کنم و به او لبیک بگویم و به هیچ چیز دیگر فکر نکنم. مگر نمی بینید در این دنیا انبوه جمعیت حسین را محاصره کرده اند .... رهایم کنید، خاک بر سر این دنیا بعد از حسین ...
والله لا افارق حسینی
**********
پیونشت
اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم، اما این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی. پیاله ام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه ای دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی. هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی . اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم .
آخرین دست نوشته ی دانشجوی شهید ناصر باغانی
تفحص:
بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 4
کل بازدید: 204525
رتبه سوم در پنجمین طرح ملی وبلاگ نویسی بوی سیب، رادیو معارف
ح) کلیه حقوق مطالب نزد خدا محفوظ است. بازنشر به هر نحو آزاد
کیف اشتیاقی بهم
شوقا الی رویتک
فاصله تا کربلا
داستان کربلا را بخوان
و ما ادرائک ما لیلة القدر
استقبال
مَن مِثلُک ...؟
کاش شیعه نباشی رمیله
طا را میم الف ح، فقط زود برگرد!
ریز یادواره ها
ما عند الله
ریزواره های کوچه
از دست برفت
فکر کن چه نتهاست