سکانس اول: آب زنید راه را
"خواهش می کنم کمی عقب تر بروید؛ برای حفظ سلامتی حضرت آقا خواهش می کنم کمی عقب تر بروید" ... یک نفر از میان جمعیت فریاد زد : "برای سلامتی رهبر صلوات!" همه بلند صلوات فرستادند. جمعیت فشرده پشت زنجیر انسانی بچه های بسیج، فقط به انتهای خیابان چشم دوخته بود. مادری با نوزاد در آغوشش، پیرمردی چروکیده با عصایی در دست، بچه های دبستان دخترانه با لباسهای یکدستشان و یک شاخه گل، پیر و جوان، همه و همه منتظر رسیدن آقا بودند.
ماشین بچه های حفاظت قبل از بقیه وارد خیابان شد، پشت سرش هم ماشین بچه های صدا و سیما چسبیده به ماشین آقا داخل شدند ... دیگر کسی به کسی نبود. زنجیر انسانی بچه های بسیج خیلی زود پاره شد. بعضی از بسیجی ها خودشان مشتاق تر بودند برای زیارت آقا. به محض رسیدن ماشین آقا، بچه های مدرسه ی دخترانه گلایل های خود را بروی ماشین ریختند ... جوان تر ها چند قدمی را پا به پای ماشین می دویدند، هرچند گاهی اشک مجالشان را می ربود ... جمعیت فشرده تر شد، کنترل اوضاع به کلی از دست مامورین حفاظت خارج شده بود. گویا ماشین آقا در میان جمعیت محاصره شده باشد، نه راه پیش داشت و نه راه پس. یک نفر گُل، دیگری پارچه ، یک نفر چفیه، هر کس می رسید دستی به ماشین آقا می کشید ... آقا هم برای همه دست تکان می داد و لبخند می زد ... مردم دورتا دور آقا را گرفته بودند ...
******
سکانس دوم : هین که نگار می رسد
مردم دور تا دور آقا را گرفته بودند ... حالا اطراف آقا پر بود از همان مردمی که پیش از این گفته بودند منتظر آمادنش هستند ... آقا هم گویا خسته شده باشد؛ در میان جمعیت بر شمشیرش تکیه زد و گوشه ای ایستاد ... یک نفر از میان جمعیت فرصت را غنیمت دید، گُلی را که از روی زمین پیدا کرده بود، به سمت آقا نشانه رفت. گل روی پیشانی آقا نشست و گونه هایش، صورتش و چشمانش پر شد از حرارت عشق ... آقا زره جنگی را بالا زد تا چشمانش بتوانند باز در چشمان همان مردم بیافتد ... یک نفر دیگر فرصت را غنیمت شمرد ...
آقا در میان جمعیت مشتاق روی زمین نشست. نمی دانم! شاید هم افتاد ... با همان چهره ی نورانیش، با همان صدای زیبا و لطیفش، با همان محاسن خضاب شده اش، چند قدمی در برابر چشمان کوفیان روی زانوان، به پیش رفت ... یک نفر از میان جمعیت جلو آمد و با شمشیر محکم به کلاه خود آقا زد ... "قلم طاقت بیاور، بگذار بگویم این استقبال را چه شد!" ... یک نفر با شمشیر، دیگری با نیزه، یک نفر با سنگ، هرکس از راه می رسید ضربه ای ، به آقا می زد ... زرعه به کتف چپ ، حصین با تیری به گلو ، سنان با نیزه به سینه و صالح با نیزه ای دیگر به پهلو ... چه استقبال با شکوهی شد در مقابل چشمان زینب ...
******
سکانس سوم : مژده دهید یار را
ظهر عاشورا که می شود درست آن لحظه ای که شش ماه از دنیا، طفلی را کفایت می کند، آن لحظه که علمداری، سقایی را ترجیح می دهد، آن لحظه که کام جوانی شیرین تر از عسل می شود، آن لحظه که زینب جز زیبایی نمی بیند و سهم تو از این کربلا "یا لیتنا کنا معکم" می شود ... تمام وجود سبک شده ات را غضب فرا می گیرد. درست همان لحظه و در همان زمین از کل ارض، قلبت با تمام وجود رجز می خواند و مبارز می طلبد : "ای کسانی که برای حسین ما زره و سلاح تیز کرده اید و شب روز آب در هاون می کوبید، بدانید تا بند بند اعضایمان به هم متصل هستند و خون در آن ها جاری است جای آقای ما جز روی چشمانم نخواهد بود و لو کره المشرکون ... "
دیگر علمدار بر زمین نخواهد افتاد.
**********
پیونشت
دانلود کنید "سرباز گمنام رهبرم"، میثم مطیعی، محرم امسال
اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم، اما این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی. پیاله ام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه ای دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی. هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی . اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم .
آخرین دست نوشته ی دانشجوی شهید ناصر باغانی
تفحص:
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 6
کل بازدید: 204562
رتبه سوم در پنجمین طرح ملی وبلاگ نویسی بوی سیب، رادیو معارف
ح) کلیه حقوق مطالب نزد خدا محفوظ است. بازنشر به هر نحو آزاد
کیف اشتیاقی بهم
شوقا الی رویتک
فاصله تا کربلا
داستان کربلا را بخوان
و ما ادرائک ما لیلة القدر
استقبال
مَن مِثلُک ...؟
کاش شیعه نباشی رمیله
طا را میم الف ح، فقط زود برگرد!
ریز یادواره ها
ما عند الله
ریزواره های کوچه
از دست برفت
فکر کن چه نتهاست