از دور که سیاهی کاروان را تشخیص داد، لبخند بر روی چهره اش نقش بست. پس از گذشت چند روز بار دیگر می توانست به کاروان محبوب ملحق شود. اسب را با تمام قدرت هـ ـ ـی کرد، گرد و غبار اطراف اسب به هوا برخاست ... همان طور که به تاخت می رفت، یاد خاطرات روزهای پیشینش افتاد ... چه اشعار با شور و شعفی را در پیش قراول همین کاروان در صحرا زمزمه کرده بود. امام از او خواسته بود پیشاپیش کاروان برود چون راه را بیش از بقیه می شناخت. او هم در سکوت صحرا برای یاران و صحابه می خواند:
یا ناقتی لا تذعری من زجری .... وا مضی بنا قبل طلوع الفجر
بخیر فتیان و خیر سفر ....آل رسول اللَّه اهل الفخر
ای ناقه ی من، مرا پیش از طلوع فجر، به مقصد برسان که من در این راه با بهترین جوانان وآل رسول خدا، هم سفرم
اسب مصمم تر از همیشه به تاخت پیش می رفت و سیاهی کاروان امام آرام آرام روشن تر می شد. باد در لباسش می پیچید و می رقصید و با نوازش بیرون می رفت. چقدر سرور داشت از ملاقات دوباره با مولا و سرورش ... چه سخن ها که در پیشاپیش این کاروان از شهادت در رکاب امام نگفته بود، چه رجزها که در برابر یاران نخوانده بود، چه قوت قلب ها که به زینب و دختران نداده بود در تمام مسیر کوفه ...
الضاربین بالسیوف البتر ... حتی تحلی بکریم النجر
من همسفرم با کسانی که با شمشیرهای برّان می جنگند تا کسی که برترین اصل و نسب دارد را به مقصدش برسانند.
ظاهر کاروان گویا ، کمی متفاوت تر از قبل شده بود ... یاد آخرین نجوای حسین با خودش افتاده بود، آن روز که در میانه ی راه به حسین (ع) گفته بود : "مولایم حاصل مزرعه ام رسیده است، بگذار آذوقه ای برای خانواده ام فراهم کنم و با یاران بسیار سوی شما باز گردم." و امام هم مثل همیشه با لبخند پاسخ داده بود: " باشد، برو طرماح، فقط زود برگرد"! ... از همان زود برگرد امام، هم می شد فهمید که چقدر حسین (ع) غریب شده است. حال او پس از مزرعه اش سوی کاروان امام بازگشته بود ...
عمره اللَّه بقاء الدهر ... یا مالک النفع معا والضر
امدد حسیناً سیدی بالنصر ....علی الطغاة من بقایا الکفر
خدایا نگهدارو حافظ مولایم، حسین باش و او را بر سمتگرانِ باقی مانده ازکفر پیروزی ده
آرام، آرام که چهره ی کاروان حسین رنگ می باخت، تعجبش لحظه به لحظه بیشتر می شد ... متحیرانه به تماشا نشست " کاراون امام که این مقدار طول و درازا نداشت! کاروان امام که دخترکان خسته در پیشاپیش نداشت! این زنجیر و زنجیر زن ها از کجا آمده اند! این نیزه های وصله شده به خورشید را چه کسی عَلَم کرده است !" .... نگاهش که به لبان قرآن خوان مولایش بر روی نیزه افتاد، دیگر نفهمید، چطور شانه هایش از بالای اسب به زمین رسید ... طرماح دیر رسیده بود، خیلی دیرررررررررر
********
راستش را بخواهی عصر جمعه که می شود یوسف فاطمه بازهم می آید سراغ قلبت، یاران اندکش را هم می آورد، دست های گرمش دست های تو را می فشاردند و چشمان منتظرش باز در چمشان قلب تو می افتدند .... وقتی تو باز هم دست هایت را به آرامی از میان دست های او می کشی و عذر می آوری که "آقا جان محصول دنیایم مانده، بگذار بروم درو کنم و بعد سوی شما باز گردم " او با نجوای آرام می گوید : "طا را میم الف ح!" سپس به تو لبخند می زند و می گوید : "باشد برو فقط زود برگرد" ...
راستش را بخواهی غروب جمعه، آسمان بسیار دلگیر است، شاید چون یوسف فاطمه بازهم در غیابمان ، خون های اصغرش را به آسمان پاشیده ....
پینوشت
1.طرماح بن عدی طائی پیش قراول کاراوان و از محبان پرشور حسین (ع) بوده اما در روز عاشورا توفیق شهادت با امام را از دست می دهد و در منطقه ی هذیب هجانات خبر شهادت امام را دریافت می کند.
2. آغاز امامت حضرت مهدی با طلیعه ی فجر مبارک باد.
اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم، اما این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی. پیاله ام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه ای دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی. هر چه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی . اکنون من خمارم و پیاله به دست هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم .
آخرین دست نوشته ی دانشجوی شهید ناصر باغانی
تفحص:
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 12
کل بازدید: 204678
رتبه سوم در پنجمین طرح ملی وبلاگ نویسی بوی سیب، رادیو معارف
ح) کلیه حقوق مطالب نزد خدا محفوظ است. بازنشر به هر نحو آزاد
کیف اشتیاقی بهم
شوقا الی رویتک
فاصله تا کربلا
داستان کربلا را بخوان
و ما ادرائک ما لیلة القدر
استقبال
مَن مِثلُک ...؟
کاش شیعه نباشی رمیله
طا را میم الف ح، فقط زود برگرد!
ریز یادواره ها
ما عند الله
ریزواره های کوچه
از دست برفت
فکر کن چه نتهاست